سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 15507

  بازدید امروز : 38

  بازدید دیروز : 0

گوشه و کنار مرکز

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

لوگوی دوستان





 

درباره خودم

گوشه و کنار مرکز
علیرضا اعرافی
حجة‌ الاسلام‌ و المسلمین‌ علیرضا اعرافی‌ در سال‌ 1338 در شهر میبد واقع‌ در استان‌ یزد در میان‌ خانواده‌ای‌ اهل‌ علم‌ و با تقوا به‌ دنیا آمد. پدرش‌ آیت‌ الله محمد ابراهیم‌ اعرافی‌ از علمای‌ مشهور آن‌ دیار و از دوستان‌ نزدیک‌ امام‌ خمینی‌(ره‌) بود که‌ نقش‌ بسزایی‌ در بیداری‌ مردم‌ میبد و یزد ایفا کرد. آن‌ عالم‌ وارسته‌ سالها قبل‌ از انقلاب‌ اسلامی‌ نماز جمعه‌ بر پا می‌کرد و خود، با سلاح‌ در آن‌ خطبه‌ می‌خواند. مادر استاد اعرافی‌ نیز از زنان‌ پاکدامن‌ و مؤمن‌ روزگار بود و از فرزندان‌ آیت‌ الله شیخ‌ کاظم‌ افضلی‌ اردکانی‌(ره‌) به‌ شمار می‌آمد.

 

لینک به لوگوی من

گوشه و کنار مرکز

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

کاریــــکـاتــــور!
زمستان 1386

 

اشتراک

 

 

دشمن ترینِ مردم نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، کسی است که به ناحق، پشت مسلمانی را برهنه کند [و بر آن تازیانه زند] و کسی است که به ناحق، کسی را که وی را نزده است، بزند یا آن را که قتلی مرتکب نشده است را بکشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

اعتراض به فیش غذا

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 11:42 صبح

اعتراض به بالابردن قیمت فیش غذا
بعداز بالابردن قیمت فیش های غذا از 100 تومان به 400 تومان، و پائین آمدن کیفیت غذاها، محصلین مرکز به مسئولین اعتراض کردند که هیچ توجهی نشد!!!



سرقت!!!

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 11:34 صبح

سرقت در مرکز !!!
وقوع چند فقره سرقت از محصلین مرکز جهانی (نمایندگی مشهد!)



خدمت این بارگاه افتخار است!

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 9:31 صبح

جمعه بود همه به فکر فردا بودند، شنبه، عید بزرگ شیعیان، عیدسعیدغدیر
شب شد و من هنوز تنهای تنها نشسته بودم و به مشکلاتم فکر می کردم، ناگاه صدای تلفن مرا بخود آورد، گوشی را برداشتم دوست عزیزی از پشت خط گفت؛ امشب به زیارت امام رضا (ع) نمی روی!؟ گفتم؛ شب سردی است، گفت؛ حاضر شو تا چند لحظه دیگر با ماشین می آیم تا باهم مشرّف شویم!
دقیقه ها گذشتند و من خود را در مسیر حرم یافتم، خیابان ها غرق شور و شادی بود، گویا امروز، شب ندارد، همجا نورانی است، چشم برهم زدیم و به بازرسی حرم مطهر رسیدیم، هنوز داخل صحن زیبای حضرت نشده بودم با خود تصمیم گرفتم به فضای اطرافم نگاه نکنم تا اینکه مقابل گنبد حضرت قرار گیرم، سرم را پائین نگه داشتم و جلوی پایم را نگاه میکردم، مسیرها را یکی بعداز دیگری طی کردم تا خود را در رواق ورودی صحن (پائین پا) دیدم، بعداز کمی تأمل به یکباره سر بالا آوردم و صحنه ای زیبا مشاهده کردم، واقعا خودرا در قطعه ای از بهشت احساس کردم که زبان از توصیفش ناتوان است! فقط عرضه داشتم؛ السّلام علیک یا غریب الغرباء...
صحن ها بعلت سرمای شدید خلوت بود اما محیط داخل حرم مطهر فوق العاده شلوغ! کفش ها را داخل نایلون گذاشتم و بسمت ضریح مطهر حرکت کردم، وقتی وارد جریان مردم شدم دیگر اختیار از کفم رفت! و سیل مردم بود که بی اختیار مرا می برد، بعداز لحظاتی چشمان گنهکار من به ضریحی روشن شد که دیدنش و زیارتش توفیقی از جانب خود اوست.خادم حرم امام رضا(ع)
به آخرین درب رسیدیم که بعداز آن همه دست به ضریح دارند و غوغائی به پاست، خواستم درب را ببوسم که خادمی را دیدم با چهره ای آشنا! هرچه فکر کردم ایشان را نشناختم، کنارش که رسیدم گفتم؛ حاج آقا، نوکری این خانه افتخار است! و او هم دست مرا فشرد و گفت؛ از شما جوانان التماس دعا دارم، از او جدا شدم و باز سیل جمعیت مرا تا گوشه ای برد که توانستم زیارت مختصری را بخوانم، و باز هم امین الله؛ السّلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده ...
حال و هوای عجیبی بود، شب عیدغدیر، عیدولایت، تبریک به آقا ثامن الحجج(ع) و فوج فوج مردم عاشق، جای همه شما خالی بود... فقط از این صحنه زیبا عکسی به یادگار گرفتم که می بینید: 


حرم امام رضا(ع) شب عید غدیر



زیارتنامه تمام شد، درد دل ها را به آقا گفتم، و باز خود را به سیل مردمی سپردم که سر از کجا بیرون آورم، مجبور شدم از درب (بالای سر) خارج شوم و دوباره مسیر را از سوی دیگر آمدم، در حین بازگشتن دوباره آن خادم را دیدم، چقدر چهره آشنا بود، خادم حرم مطهرفرقی نمیکند هرکه باشد، باید افتخار کند که در این وادی قدم برداشته، در آن ازدحام و فشار مردم دیگر فکرم از کار افتاده بود، آرام آرام خودرا به گوشه ای کشاندم و با مشکلات فراوان جائی را پیدا کردم تا دورکعت نماز بخوانم، نماز خوانده شد و مثل همیشه قبل از خارج شدن از حرم، دعای بعداز زیارت حضرت؛ اللهم انی اسألک یا الله الدائم فی ملکه ... و چقدر این جملات را دوست دارم، زبان حال من است؛ سیّدی! لو علمت الارض بذنوبی لساخت بی! او الجبال لهدتنی! او السماوات لاختطفتنی، او البحار لاغرقتنی! سیّدی سیّدی سیّدی... توی همین لحظه بود که آقا عیدی را به من عنایت کرد، برای من عیدی، همان یک قطره اشک کافی بود که از چشمان خشکیده من جاری شد، آقاجان متشکرم، خدایا ممنونم، خداجان باز هم عنایت تو بود که من موفق شدم در این شب ملکوتی در قطعه ای از بهشت پا بزارم، و باز ناخودآگاه این جملات به زبانم جاری شد؛ مولای، قد تکرّر وقوفی لضیافتک فلاتحرمنی ما وعدت المتعرضین لمسئلتک...
دیگر وقت تمام شده بود، و بخاطر دوستم که در ماشین منتظر نماند از آقا خداحافظی کردم و بسمت درب خروجی حرکت کردم، در مسیر که میرفتم بازهم همان خادم را دیدم که او نیز از حرم خارج میشد، بدنبالش حرکت میکردم، یک جوان خود را به او رساند و با احوال پرسی گرم شروع کرد به بیان مشکلات تحصیلی خودش، و اینکه چقدر در دانشگاه با کمبودها مواجه است! کنجکاویم بیشتر شده بود، تا اینکه فرصت پیش آمد و جلو رفتم و با ایشان صحبت کردم، آنجا بود که فهمیدم ایشان آقای زاهدی وزیر علوم هستند،خادم: آقای زاهدی وزیر علوم و تحقیقات و فناوری تا خواستم از مشکلات بگویم، یادم آمد اینجا جای کمک خواستن از غیر نیست! تا صحن مطهر را با ایشان و محافظشان رفتیم و مثل اینکه منتظر بودند تا من نیز از مشکلات بگویم، اما جرأت نکردم در این وادی مقدس و در محضر امام از وزیر علوم حل مشکلاتم را بخواهم، آقای زاهدی هم برای من آرزوی موفقیت کردند و بادادن ایمیل شان از هم جدا شدیم.
باخود اندیشیدم که در این سرای هر که آید باید نوکری کند، و به نوکری خود نیز افتخار کند، شب زیبا و بیادماندنی بود برای من، فقط یک بیت شعر به یادم آمد که همیشه زمزمه میکنم، و این مطلب را نیز با همان شعر به پایان میرسانم؛
توکه یک گوشه چشمت، غم عالم ببرد    حیف باشد که توباشی و مرا غم ببرد
سیدزهیرمجاهد/شب عیدغدیر/حرم مطهر امام رضا(ع)/مشهدمقدس



جشن میلاد امام هادی (ع) در مرکز

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 9:25 صبح

باسلام و عرض احترام و تبریک بمناسبت فرارسیدن عید سعید غدیر خم، عیدولایت بر همه شما شیعیان آن حضرت،
دیروز: چهارشنبه، ولادت باسعادت امام هادی (ع) بود، با خبر شدیم مجلسی در مرکز جهانی علوم اسلامی برگزار میشود، و از آنجائی که سخنران مجلس جناب آیه الله علم الهدی، امام جمعه محترم مشهد بودند ما نیز برای انعکاس خبری آن به آنجا رفتیم،
و باز هم از آنجائی که اطلاع داریم شما خوانندگان محترم تمایل زیادی به خواندن متن ندارید سعی کردیم تا گوشه هائی از این مراسم باشکوه را به تصویر بکشیم، با هم می بینیم:

ورود حضرت آیه الله علم الهدی به مجلس
ورود حضرت آیه الله علم الهدی به مجلس
ادامه تصـــاویـــر ...


آموزش عملی کفن کردن!!!

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 9:16 صبح

کلاس آموزش عملی کفن کردن میّت! و انعکاس جهانی آن!!!

باسلام، از وقتی بنده این عکس ها رو از کلاس آموزش کفن کردن، عملی! گرفتم سایت های متعددی اقدام به نشر این عکس ها کردند، از یکسو موجب افتخار بنده است که این عکس ها تا به امروز قریب به چند میلیون بازدید در سایت های متعدد داشته است و از سوی دیگر ذکر نکردن منبع تصاویر و منشأ خبر عملی غیر حرفه ای برای صاحبان سایت ها و وبلاگ نویسان محترم است!
(عکاس: سیدزهیرمجاهد؛ مدیریت وبلاگ از گوشه و کنار مرکز)
هم اکنون تصاویر ما بعنوان پربازدیدترین های سایت شیعه نیوز در ماه گذشته قرار دارد!
تصاویر آموزش کفن کردن را ببیــنیــد ...


یرزق بغیر حساب!!!

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 9:11 صبح
چند سال پیش برای زندگی بیش از حد معمول می دویدم و بدنبال کسب روزی بودم، تا اینکه خدا درسی به من داد که میخواهم برای شما نیز نقل کنم؛

چند سال پیش مشکلی برای پسر عمه من در امریکا پیش آمده بود، عمه و پسر عمه نذر کردند اگر این مشکل برطرف بشود یک گوسفند قربانی کنند!
مدت زمان زیادی نگذشت که با لطف خدا مشکل آنها برطرف شد و آنها مصمم شدند طبق نذرشان گوسفند را قربانی کنند، اما باز هم بر سر راه قربانی کردن گوسفند نیز به مشکل برخوردند و نتوانستند نذر خود را به موقع ادا کنند، چند ماهی گذشت و آنها با گرفتن ویزا به ایران آمدند، تهران که رسیدند به اقوام نزدیک اعلام کردند که ما باید طبق نذرمان یک گوسفند قربانی کنیم، اقوام ما نیز آنقدر این دست و آن دست کردند که پسر عمه ما نیز  از تهران جانب قم رفتند، در قم نیز طبق مقدرات الهی و مشکلات متعدد نتوانستند به اداء نذر خود اقدام کنند تا اینکه برای زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع) به مشهد مشرف شدند.
در مشهد ما میزبان آنان بودیم و آنها قضیه نذر خود را نقل کردند و گفتند؛ حتما قسمت شما بوده تا از این گوشت این گوسفند نذری بهرمند شوید! و ما نیز این را به فال نیک گرفتیم و گفتیم؛ قسمت بوده تا در جوار ملکوتی امام رضا (ع) شما نذرتان را ادا کنید.
آنها طی یک هفته که در مشهد حضور داشتند مدام به زیارت مشغول بودند و تصمیم داشتند تا برای آخر هفته گوسفند را قربانی کنند، اما به ناگاه برای بنده مأموریت اداری پیش آمد و باید به کشور افغانستان عزیمت می کردم، مقدمات سفرم را آماده کردم و بلیت را برای فردا صبح آنروز رزرو کرده بودم!
عمه و پسر عمه ما که از این جریان مطلع شدند، گفتند؛ چقدر خوب بود که شما نیز از این نذر ما میل می فرمودید، و من گفتم؛ قسمت نبوده!
شب شد، و زنگ درب منزل به صدا درآمد، درب را باز کردم و پسر عمه را دیدم که با تکه گوشتی در نایلون درب منزل ایستاده، گفتم این چیست؟ گفت؛ ما همین بعدازظهر رفتیم و گوسفند را قربانی کردیم و سهم شما را آوردیم تا قبل از سفر به شما برسانیم تا شما نیز از این نذر ما میل کرده باشید، با خوشحالی پذیرفتم و ایشان رفتند.
هنوز سر شب بود و به خانواده گفتم؛ اگر زحمتی نیست کمی از این گوشت را برای بنده طبخ بفرمائید تا در مسافرت استفاده کنم، و گوشت پخته شد و در ساک من قرار گرفت.
صبح خیلی زود به راه افتادم تا به موقع به شهر هرات در افغانستان برسم، در اتوبوس با خود فکر می کردم این گوشت چه داستان عجیبی داشت! در امریکا نذر شد و از آنجا آمد و در تهران و قم هم قسمت هیچ کس نبود تا در مشهد بدست من رسید و من باید آن را در کشور افغانستان میل کنم، خیلی برایم جالب بود، اما هنوز از ادامه تقدیرات الهی مطلع نبودم!
اتوبوس با تأخیر زیاد ما را به مرز رساند، ظهر شده بود نماز خواندم و در مرز کارهای خروجی خود را انجام دادم، بعلت کثرت جمعیت کارها به کندی پیش می رفت و بالأخره در ساعت 2 بعدازظهر وارد خاک افغانستان شدم، خیلی خسته و گرسنه بودم اما مکانی برای استراحت نیافتم، تصمیم گرفتم مستقیم به هرات بروم و سوار بر خودروئی شدم و بعداز یک ساعت و نیم به هرات رسیدم، جائی را بلد نبودم و تصمیم گرفتم به حوزه علمیه ای که در یکی از محلات فقر نشین هرات بود بروم، در آنجا دوستی قدیمی داشتم که شاید هنوز هم مرا بشناسد، کم کم هوا تاریک می شد و من به مکان مورد نظر رسیدم، دوست قدیم مرا شناخت و بسیار از من تحویل گرفت، من که گرسنه و خسته بودم چیزی نگفتم تا بعداز نماز مغرب و عشاء که خواستم گوشت پخته شده نذری را از ساکم بیرون آورم و رفع گرسنگی کنم، اما دیدم سفره ای پهن شد و غذائی مفصل برآن چیده شد! به دوستم گفتم؛ من که در ساکم غذا داشتم، حالا تکلیف این گوشت چه می شود!!!
دوست من با لبخندی جواب داد؛ غذای شما نیز محل مصرف دارد، بدهید به من تا به دست مصرف کننده برسانم! تعجب کردم و بسته گوشت را به ایشان دادم و او نیز به گوشه مدرسه رفت و درب اتاق کهنه ای را زد و جوانی ژولیده پوش از آن خارج شد و گوشت را گرفت و به داخل رفت!
دوستم برگشت و قضیه را از او پرسیدم، آن جوان که بود که گوشت را به او دادی؟
دوستم گفت؛ جوانی است از روستاهای بسیار دوری از مناطق صعب العبور افغانستان، در روستای آنها هیچ کس احکام شرعی و مسائل دین را کامل بلد نیست و پدر این جوان او را به این حوزه در هرات آورده تا با یادگیری احکامشان به روستای خود برگردد و جوابگوی مسائل آنان باشد، این جوان هیچ منبع مالی ندارد و پدرش نیز وضع مالی مناسبی ندارد، و اگر چیزی بدست ما برسد برای او می بریم و او نیز با تلاش فراوان مشغول تحصیل است!!!


اشک در چشمانم جمع شد و به یاد آیات متعدد قرآن کریم افتادم که می فرماید؛ خداوند هر که را بخواهد بدون حساب رزق و روزی می دهد! واقعا مصداق این آیه را با چشمان خود دیدم، که رزق و روزی یک شخص از شهری از امریکا ارسال میشود تا او نیز از روستائی در مرکز افغانستان بیاید و روزی خود را دریافت کند!
و آنجا بود که با خود گفتم؛ چرا ما حرف خدا را باور نداریم و برای روزی خود اینقدر دست و پا می زنیم و فکر میکنیم که اگر خودمان دست به کار نشویم رزق و روزی به ما نمی رسد، درحالی که خدا از ما فقط تلاشی در حد متعارف خواسته تا بهانه ای باشد برای دریافت رزق و روزی!



اعتکاف، قطعه گمشده...

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 8:44 صبح

اعتکاف قطعه گمشده
هوالغـفـــــور

تازه به شبستان وارد شده بودیم، همهمه همه جا را فرا گرفته بود، همه میخواستند بهترین مکان را تصاحب کنند و غوغائی به پا بود، ما هم از قافله عقب نماندیم و با کمک دوستان مکان مناسبی را اختیار کردیم.
همه معتکفین در شبستان مستقر شدند و مشغول باز کردن باروبندیل خود بودند، که ناگهان جوانی از در داخل آمد، و با چشمانش بدنبال جائی میگشت، در کنار ما محل کوچکی باقی مانده بود و او در آنجا اسکان یافت.
سحر روز اول شد و همه بدنبال سحری براه افتادند، هرچه مسئولین خواهش کردند بازهم معتکفین کار خودشان را میکردند و تصور بر این بود که اگر خودت تلاش نکنی، از غذا خبری نیست!
همه سحری خوردیم اما ندیدیم که این دوست جوان ما سحری گرفته باشد، توجهی نکردیم و تا افطار مشغول شدیم.بدنبال قطعه گمشده !!!
افطار شد و باز هم هلهله برای گرفتن افطاری و فیش های آماده!
باز هم در دستان این دوست و همسایه یک شبه، نه فیش بود و نه افطاری، دلمان سوخت گفتیم حتماً فیش ندارد، با هم مشورت کردیم و گفتیم یک کار خیر انجام میدهیم ما که برای امر ثواب به اعتکاف آمده ایم، میرویم و یک فیش غذا به او میدهیم.
در کنارش نشستیم و گفتیم که اگر فیش ندارد ما برایش میدهیم و او با نگاهی به ما، سری تکان داد و فهماند که مشکلی ندارم و بعد دست در جیب کرد و فیش های سه روزه اش را به ما داد، ما که نفهمیدیم و فیش ها را گرفتیم.
برای سحر روز دوم برایش سحری گرفتیم و آوردیم اما او نخورد و با اشاره فهماند که خودتان مصرف کنید، اصرار کردیم اما فایده ای نداشت، ما که از خدا میخواستیم، پس به نیت قربتاً الی الله غذا ها را خوردیم و دعایش کردیم.
این روال تا افطار روز سوم که روز آخر بود ادامه داشت، و این دوست ما نه حرف میزد و نه غذا میخورد، فقط قرآن میخواند و شب ها توسلات آرامی داشت.
روز سوم همه افطار کردیم و باز غوغائی به پا شد، همه باروبندیل سه روزه را جمع کردند و با زور و فشار به سمت درب خروجی حرکت میکردند، هرکس این جمعیت را میدید، شاید گمان میکرد؛ کارگران از کار رهایی یافته اند و به سمت منزل و استراحتگاه میروند!!!
ما هم جمع کردیم و قصد حرکت داشتیم که همان دوست جوان جلو آمد و گفت؛ از اینکه در این سه روز مرا تحمل کردید ممنونم، مرا ببخشید که با شما حرف نزدم، از همه شما التماس دعا دارم!!!

و او رفت و تازه فهمیدیم که اعتکاف برای چیست و چرا معتکف میشویم، اما چقدر دیر متوجه شدیم...



<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شتابان
آنگاه که ترم تمام شد!!!
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com