جمعه بود همه به فکر فردا بودند، شنبه، عید بزرگ شیعیان، عیدسعیدغدیر
شب شد و من هنوز تنهای تنها نشسته بودم و به مشکلاتم فکر می کردم، ناگاه صدای تلفن مرا بخود آورد، گوشی را برداشتم دوست عزیزی از پشت خط گفت؛ امشب به زیارت امام رضا (ع) نمی روی!؟ گفتم؛ شب سردی است، گفت؛ حاضر شو تا چند لحظه دیگر با ماشین می آیم تا باهم مشرّف شویم!
دقیقه ها گذشتند و من خود را در مسیر حرم یافتم، خیابان ها غرق شور و شادی بود، گویا امروز، شب ندارد، همجا نورانی است، چشم برهم زدیم و به بازرسی حرم مطهر رسیدیم، هنوز داخل صحن زیبای حضرت نشده بودم با خود تصمیم گرفتم به فضای اطرافم نگاه نکنم تا اینکه مقابل گنبد حضرت قرار گیرم، سرم را پائین نگه داشتم و جلوی پایم را نگاه میکردم، مسیرها را یکی بعداز دیگری طی کردم تا خود را در رواق ورودی صحن (پائین پا) دیدم، بعداز کمی تأمل به یکباره سر بالا آوردم و صحنه ای زیبا مشاهده کردم، واقعا خودرا در قطعه ای از بهشت احساس کردم که زبان از توصیفش ناتوان است! فقط عرضه داشتم؛ السّلام علیک یا غریب الغرباء...
صحن ها بعلت سرمای شدید خلوت بود اما محیط داخل حرم مطهر فوق العاده شلوغ! کفش ها را داخل نایلون گذاشتم و بسمت ضریح مطهر حرکت کردم، وقتی وارد جریان مردم شدم دیگر اختیار از کفم رفت! و سیل مردم بود که بی اختیار مرا می برد، بعداز لحظاتی چشمان گنهکار من به ضریحی روشن شد که دیدنش و زیارتش توفیقی از جانب خود اوست.
به آخرین درب رسیدیم که بعداز آن همه دست به ضریح دارند و غوغائی به پاست، خواستم درب را ببوسم که خادمی را دیدم با چهره ای آشنا! هرچه فکر کردم ایشان را نشناختم، کنارش که رسیدم گفتم؛ حاج آقا، نوکری این خانه افتخار است! و او هم دست مرا فشرد و گفت؛ از شما جوانان التماس دعا دارم، از او جدا شدم و باز سیل جمعیت مرا تا گوشه ای برد که توانستم زیارت مختصری را بخوانم، و باز هم امین الله؛ السّلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده ...
حال و هوای عجیبی بود، شب عیدغدیر، عیدولایت، تبریک به آقا ثامن الحجج(ع) و فوج فوج مردم عاشق، جای همه شما خالی بود... فقط از این صحنه زیبا عکسی به یادگار گرفتم که می بینید:
زیارتنامه تمام شد، درد دل ها را به آقا گفتم، و باز خود را به سیل مردمی سپردم که سر از کجا بیرون آورم، مجبور شدم از درب (بالای سر) خارج شوم و دوباره مسیر را از سوی دیگر آمدم، در حین بازگشتن دوباره آن خادم را دیدم، چقدر چهره آشنا بود، فرقی نمیکند هرکه باشد، باید افتخار کند که در این وادی قدم برداشته، در آن ازدحام و فشار مردم دیگر فکرم از کار افتاده بود، آرام آرام خودرا به گوشه ای کشاندم و با مشکلات فراوان جائی را پیدا کردم تا دورکعت نماز بخوانم، نماز خوانده شد و مثل همیشه قبل از خارج شدن از حرم، دعای بعداز زیارت حضرت؛ اللهم انی اسألک یا الله الدائم فی ملکه ... و چقدر این جملات را دوست دارم، زبان حال من است؛ سیّدی! لو علمت الارض بذنوبی لساخت بی! او الجبال لهدتنی! او السماوات لاختطفتنی، او البحار لاغرقتنی! سیّدی سیّدی سیّدی... توی همین لحظه بود که آقا عیدی را به من عنایت کرد، برای من عیدی، همان یک قطره اشک کافی بود که از چشمان خشکیده من جاری شد، آقاجان متشکرم، خدایا ممنونم، خداجان باز هم عنایت تو بود که من موفق شدم در این شب ملکوتی در قطعه ای از بهشت پا بزارم، و باز ناخودآگاه این جملات به زبانم جاری شد؛ مولای، قد تکرّر وقوفی لضیافتک فلاتحرمنی ما وعدت المتعرضین لمسئلتک...
دیگر وقت تمام شده بود، و بخاطر دوستم که در ماشین منتظر نماند از آقا خداحافظی کردم و بسمت درب خروجی حرکت کردم، در مسیر که میرفتم بازهم همان خادم را دیدم که او نیز از حرم خارج میشد، بدنبالش حرکت میکردم، یک جوان خود را به او رساند و با احوال پرسی گرم شروع کرد به بیان مشکلات تحصیلی خودش، و اینکه چقدر در دانشگاه با کمبودها مواجه است! کنجکاویم بیشتر شده بود، تا اینکه فرصت پیش آمد و جلو رفتم و با ایشان صحبت کردم، آنجا بود که فهمیدم ایشان آقای زاهدی وزیر علوم هستند، تا خواستم از مشکلات بگویم، یادم آمد اینجا جای کمک خواستن از غیر نیست! تا صحن مطهر را با ایشان و محافظشان رفتیم و مثل اینکه منتظر بودند تا من نیز از مشکلات بگویم، اما جرأت نکردم در این وادی مقدس و در محضر امام از وزیر علوم حل مشکلاتم را بخواهم، آقای زاهدی هم برای من آرزوی موفقیت کردند و بادادن ایمیل شان از هم جدا شدیم.
باخود اندیشیدم که در این سرای هر که آید باید نوکری کند، و به نوکری خود نیز افتخار کند، شب زیبا و بیادماندنی بود برای من، فقط یک بیت شعر به یادم آمد که همیشه زمزمه میکنم، و این مطلب را نیز با همان شعر به پایان میرسانم؛
توکه یک گوشه چشمت، غم عالم ببرد حیف باشد که توباشی و مرا غم ببرد
سیدزهیرمجاهد/شب عیدغدیر/حرم مطهر امام رضا(ع)/مشهدمقدس