سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 15506

  بازدید امروز : 37

  بازدید دیروز : 0

گوشه و کنار مرکز

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

لوگوی دوستان





 

درباره خودم

گوشه و کنار مرکز
علیرضا اعرافی
حجة‌ الاسلام‌ و المسلمین‌ علیرضا اعرافی‌ در سال‌ 1338 در شهر میبد واقع‌ در استان‌ یزد در میان‌ خانواده‌ای‌ اهل‌ علم‌ و با تقوا به‌ دنیا آمد. پدرش‌ آیت‌ الله محمد ابراهیم‌ اعرافی‌ از علمای‌ مشهور آن‌ دیار و از دوستان‌ نزدیک‌ امام‌ خمینی‌(ره‌) بود که‌ نقش‌ بسزایی‌ در بیداری‌ مردم‌ میبد و یزد ایفا کرد. آن‌ عالم‌ وارسته‌ سالها قبل‌ از انقلاب‌ اسلامی‌ نماز جمعه‌ بر پا می‌کرد و خود، با سلاح‌ در آن‌ خطبه‌ می‌خواند. مادر استاد اعرافی‌ نیز از زنان‌ پاکدامن‌ و مؤمن‌ روزگار بود و از فرزندان‌ آیت‌ الله شیخ‌ کاظم‌ افضلی‌ اردکانی‌(ره‌) به‌ شمار می‌آمد.

 

لینک به لوگوی من

گوشه و کنار مرکز

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

کاریــــکـاتــــور!
زمستان 1386

 

اشتراک

 

 

ما را حقى است اگر دادند بستانیم و گرنه ترک شتران سوار شویم و برانیم هر چند شبروى به درازا کشد . [ و این از سخنان لطیف و فصیح است و معنى آن این است که اگر حق ما را ندادند ما خوار خواهیم بود چنانکه ردیف شتر سوار بر سرین شتر نشیند ، چون بنده و اسیر و مانند آن . ] [نهج البلاغه]

یرزق بغیر حساب!!!

نویسنده:علیرضا اعرافی::: ساعت 9:11 صبح
چند سال پیش برای زندگی بیش از حد معمول می دویدم و بدنبال کسب روزی بودم، تا اینکه خدا درسی به من داد که میخواهم برای شما نیز نقل کنم؛

چند سال پیش مشکلی برای پسر عمه من در امریکا پیش آمده بود، عمه و پسر عمه نذر کردند اگر این مشکل برطرف بشود یک گوسفند قربانی کنند!
مدت زمان زیادی نگذشت که با لطف خدا مشکل آنها برطرف شد و آنها مصمم شدند طبق نذرشان گوسفند را قربانی کنند، اما باز هم بر سر راه قربانی کردن گوسفند نیز به مشکل برخوردند و نتوانستند نذر خود را به موقع ادا کنند، چند ماهی گذشت و آنها با گرفتن ویزا به ایران آمدند، تهران که رسیدند به اقوام نزدیک اعلام کردند که ما باید طبق نذرمان یک گوسفند قربانی کنیم، اقوام ما نیز آنقدر این دست و آن دست کردند که پسر عمه ما نیز  از تهران جانب قم رفتند، در قم نیز طبق مقدرات الهی و مشکلات متعدد نتوانستند به اداء نذر خود اقدام کنند تا اینکه برای زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع) به مشهد مشرف شدند.
در مشهد ما میزبان آنان بودیم و آنها قضیه نذر خود را نقل کردند و گفتند؛ حتما قسمت شما بوده تا از این گوشت این گوسفند نذری بهرمند شوید! و ما نیز این را به فال نیک گرفتیم و گفتیم؛ قسمت بوده تا در جوار ملکوتی امام رضا (ع) شما نذرتان را ادا کنید.
آنها طی یک هفته که در مشهد حضور داشتند مدام به زیارت مشغول بودند و تصمیم داشتند تا برای آخر هفته گوسفند را قربانی کنند، اما به ناگاه برای بنده مأموریت اداری پیش آمد و باید به کشور افغانستان عزیمت می کردم، مقدمات سفرم را آماده کردم و بلیت را برای فردا صبح آنروز رزرو کرده بودم!
عمه و پسر عمه ما که از این جریان مطلع شدند، گفتند؛ چقدر خوب بود که شما نیز از این نذر ما میل می فرمودید، و من گفتم؛ قسمت نبوده!
شب شد، و زنگ درب منزل به صدا درآمد، درب را باز کردم و پسر عمه را دیدم که با تکه گوشتی در نایلون درب منزل ایستاده، گفتم این چیست؟ گفت؛ ما همین بعدازظهر رفتیم و گوسفند را قربانی کردیم و سهم شما را آوردیم تا قبل از سفر به شما برسانیم تا شما نیز از این نذر ما میل کرده باشید، با خوشحالی پذیرفتم و ایشان رفتند.
هنوز سر شب بود و به خانواده گفتم؛ اگر زحمتی نیست کمی از این گوشت را برای بنده طبخ بفرمائید تا در مسافرت استفاده کنم، و گوشت پخته شد و در ساک من قرار گرفت.
صبح خیلی زود به راه افتادم تا به موقع به شهر هرات در افغانستان برسم، در اتوبوس با خود فکر می کردم این گوشت چه داستان عجیبی داشت! در امریکا نذر شد و از آنجا آمد و در تهران و قم هم قسمت هیچ کس نبود تا در مشهد بدست من رسید و من باید آن را در کشور افغانستان میل کنم، خیلی برایم جالب بود، اما هنوز از ادامه تقدیرات الهی مطلع نبودم!
اتوبوس با تأخیر زیاد ما را به مرز رساند، ظهر شده بود نماز خواندم و در مرز کارهای خروجی خود را انجام دادم، بعلت کثرت جمعیت کارها به کندی پیش می رفت و بالأخره در ساعت 2 بعدازظهر وارد خاک افغانستان شدم، خیلی خسته و گرسنه بودم اما مکانی برای استراحت نیافتم، تصمیم گرفتم مستقیم به هرات بروم و سوار بر خودروئی شدم و بعداز یک ساعت و نیم به هرات رسیدم، جائی را بلد نبودم و تصمیم گرفتم به حوزه علمیه ای که در یکی از محلات فقر نشین هرات بود بروم، در آنجا دوستی قدیمی داشتم که شاید هنوز هم مرا بشناسد، کم کم هوا تاریک می شد و من به مکان مورد نظر رسیدم، دوست قدیم مرا شناخت و بسیار از من تحویل گرفت، من که گرسنه و خسته بودم چیزی نگفتم تا بعداز نماز مغرب و عشاء که خواستم گوشت پخته شده نذری را از ساکم بیرون آورم و رفع گرسنگی کنم، اما دیدم سفره ای پهن شد و غذائی مفصل برآن چیده شد! به دوستم گفتم؛ من که در ساکم غذا داشتم، حالا تکلیف این گوشت چه می شود!!!
دوست من با لبخندی جواب داد؛ غذای شما نیز محل مصرف دارد، بدهید به من تا به دست مصرف کننده برسانم! تعجب کردم و بسته گوشت را به ایشان دادم و او نیز به گوشه مدرسه رفت و درب اتاق کهنه ای را زد و جوانی ژولیده پوش از آن خارج شد و گوشت را گرفت و به داخل رفت!
دوستم برگشت و قضیه را از او پرسیدم، آن جوان که بود که گوشت را به او دادی؟
دوستم گفت؛ جوانی است از روستاهای بسیار دوری از مناطق صعب العبور افغانستان، در روستای آنها هیچ کس احکام شرعی و مسائل دین را کامل بلد نیست و پدر این جوان او را به این حوزه در هرات آورده تا با یادگیری احکامشان به روستای خود برگردد و جوابگوی مسائل آنان باشد، این جوان هیچ منبع مالی ندارد و پدرش نیز وضع مالی مناسبی ندارد، و اگر چیزی بدست ما برسد برای او می بریم و او نیز با تلاش فراوان مشغول تحصیل است!!!


اشک در چشمانم جمع شد و به یاد آیات متعدد قرآن کریم افتادم که می فرماید؛ خداوند هر که را بخواهد بدون حساب رزق و روزی می دهد! واقعا مصداق این آیه را با چشمان خود دیدم، که رزق و روزی یک شخص از شهری از امریکا ارسال میشود تا او نیز از روستائی در مرکز افغانستان بیاید و روزی خود را دریافت کند!
و آنجا بود که با خود گفتم؛ چرا ما حرف خدا را باور نداریم و برای روزی خود اینقدر دست و پا می زنیم و فکر میکنیم که اگر خودمان دست به کار نشویم رزق و روزی به ما نمی رسد، درحالی که خدا از ما فقط تلاشی در حد متعارف خواسته تا بهانه ای باشد برای دریافت رزق و روزی!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شتابان
آنگاه که ترم تمام شد!!!
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com